در گذرگاهی چنين باريک
در شبی اين گونه دل افسرده و تاريک
کز هزاران غنچه لب بسته اميد
جز گل يخ هيچ گل در برف و در سرما نمی رويد
من چه گويم تا پذيرای کسان گردد
من چه آرم تا پسند بلبلان گردد
 
من در اين سرمای يخبندان چه گويم با دل سردت
من چه گويم ای زمستان با نگاه قهر پروردت
با قيام سبزه ها از خاک
با طلوع چشمه ها از سنگ
با سلام دلپذير صبح
با گريز ابر خشم آهنگ
سينه ام را باز خواهم کرد
همره بال پرستو ها
عطر پنهان مانده انديشه هايم را
باز در پرواز خواهم کرد.

گر بهار آيد
گر بهار آرزو روزی بع بار آيد
اين زمين های سراسر لوت
لاغ خواهد شد
سينه اين تپه های سنگ
از لهيب لاله ها پر داغ خواهد شد.
  
آه اکنون دست من خالی است
بر فراز سينه ام جز بته هايی از گل يخ نيست
گر نشانی از گل افشان بهاران باز می خواهيد
دور از لبخند گرم چشمه خورشيد
من به اين نازک نهال زردگونه بسته ام اميد.
  
هست گلهايی در اين گلشن که از سرما نمی ميرد
وندر ين تاريک شب تا صبح
عطر صحراگسترش را از مشام ما نمی گيرد.

نظرات شما عزیزان:
|